loading...
ام دانلود | دانلود نرمافزار | بازی -موبایل | دانلود انیمیشن | فیلم ایرانی-نهتانی
آخرین ارسال های انجمن
king_of_chak بازدید : 568 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

رمان خواندنی رمان سمفونی مرگ برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

سه روزی میشد که توی خونه بودم...شرکت نمیرفتم و اگر چیزی میخواستم به بابام زنگ میزدم برام بفرسته.اونم از اینکه بیرون نرم استقبال کرد میترسید بلایی سرم بیارن.دو سه بار میخواست بیاد بهم سر بزنه اما التماسش کردم نیاد از جریان فریده درس عبرت گرفته بودم کسی رو درگیر نکنم.
شب بود...روی مبل بزرگ حال نشسته بودم،لب تاپم و گذاشته بودم روبروم...چراغ سپیده توی صفحه ی اسکایپ (اسکایپ نرم افزار کاربردی است که به کاربر اجازه میدهد به وسیله صدا روی پروتکل اینترنت با دیگران تماس تلفنی برقرار کنند. تماس تلفنی و ویدیویی بین کاربران اسکایپ کاملاً رایگان است.همچنین این برنامه امکانات مختلف دیگری مانند پیامرسان فوری، انتقال فایل، ویدیو کنفرانس و پست صوتی در اختیار کاربران قرار میدهد.)روشن شد.سریع بهش زنگ زدم.جوابم و داد و صورتش روی مانیتور اومد.روی تخت خوابشون نشسته بود:
-سلام سپیده.
دوربینش و تنظیم کرد.صداش قطع و وصل میشد:
-سلا...پونیکا.خوبی؟چه خبرا؟...به خدا...خیلی توی این چند رو...نگرانت بودم.وقت نشد وگرنه میومد...پیشت...
نذاشتم دیگه چیزی بگه:
-نزنه به سرت پاشی بیای اینجا یوقت.نمیخوام جریان فریده تکرار شه.
و از یاد آوری ماجرا قلبم تند تند کوبید.
سپیده:وااای راست میگی به خدا.من هیچ دلم نمیخواد بمیرم...من بمیرم سامان میره زن میگیره...
بعد خندید:
-چشاش و در میارم.
-تو که اونموقع مردی.
-راست میگی ها...اِ...حلال زادست شوهرم.اومد،داره ماشین و میزنه تو پارکینگ...یه دقی..صبر کن.
سریع گفتم:
-نه سپیده مزاحم نمیشم...خودمم باید برم کار دارم.
-باشه...مواظب خو...باش.
دروغ می گفتم کار نداشتم اما دلم نمیخواست سامان و ببینم.چند روزی بود که نسبت بهش احساس بدی پیدا کرده بودم...شایدم از وقتی که فهمیده بودم باردارم...چراش و خودمم نمیدونستم...هزار بار توی اینمدت بهم زنگ زده بود و چند دفعه هم اومده بود دم خونم...نه جواب پیاماش و میدادم نه درو روش باز میکردم.
به فکر سامان و بچم بودم که تو یاهو مسنجر برام پیام اومد.نگاه به آدرس ایمیلش کردم(سیاهی-.../.../...)اسمش بود.درست تاریخ همین امروز...
نوشته بود:
-سلام،گلِ انارم.(اشاره به اسم پونیکا)
با شک نوشتم:
-یو؟(شما؟)
-جواب سلام واجبه ها!
اتفاقی یاد حرفی افتادم که خودم روز جشنِ قرارداد شرکت به کیان زده بودم.سرم و پایین انداختم و نوشتم:
-تو کی هستی؟
-تو چی فکر میکنی؟
دستام شروع به لرزیدن کرد و سریع آیدیش و بستم.دوباره پیام داد:
-دارم صورت خوشگلت و نگاه میکنم...
اینیکی ضربه کاری تر بود و تا مغز استخونم رو لرزوند.نگاهم رفت سمت دوربین بالای صفحه نمایشِ لب تاپ،وِبکمم روشن بود...
جیغ کشیدم:
-از من چی میخوای؟
نوشت:
-تو بگو چی ازت نمیخوام؟
سریع وبکم و خاموش کردم.دوباره پیام داد:
-فقط از تو دوربین نگاهت نمیکردم...الان هم دارم میبینمت.ناخونات و نجو عزیزم،حیف نیستن؟میخوام خودم دونه دونه با انبر بکشمشون و یادگاری نگهشون دارم...
دستم و از توی دهنم در آوردم و ایندفعه روی دکمه ی power فشردم...انقدر نگهش داشتم تا دستگاه کاملا خاموش شد،سکوت مرگباری جریان پیدا کرد.
دست و پام سرد شده بود و چونم میلرزید...در لب تاپ رو بستم.حس میکردم هنوزم داره نگام میکنه.از روی مبل بلند شدم و به سمت پرده ها هجوم بردم.همشون و کشیدم...توی لحظه ی آخر حس کردم سایه ای توی حیاط دیدم.مطمئنا یه توهم بی ریشه و اساس بوده.چطور ممکن بود کسی بیاد تو حیاط و دزدگیر زنگ نزنه؟
اول به سمت اتاق خواب رفتم اما بعد فکر کردم محاله با این حال بتونم بخوابم.دو تا قرص آرامبخش و بدون آب قورت دادم...دومی توی گلوم گیر کرد و اشکم که منتظر تلنگری بود رو در آورد...همونجا کف آشپزخونه نشستم و گریه کردم.
این روانی کی بود؟چرا دست از سرم برنمیداشت؟باید فردا صبح میرفتم اداره ی پلیس و همه چیز و از سیر تا پیاز براشون تعریف میکردم.همینطوری هم با مخفی کردن بعضی چیزا مثل اُریگامی خودم و توی دردسر انداخته بودم......دیگه اینکه چرا به پلیس نگفتم با اینکه شک داشتم کار کیان باشه رو خودم هم درک نمیکردم.
سراغ شیر آب رفتم و یه لیوان پرِ آب رو یهویی سرکشیدم...نفسم برگشت سر جاش.خیلی توی رخت خواب غلط زدم تا خوابم برد.

* فصل سوم: بغض ابرها *
بارون میومد...باریدنش و از توی اتاق و از پشت پنجره ی قدی میدیدم،یه لیوان چایی توی دستم بود و فقط به بارش قطره های بارون نگاه میکردم.دلم میخواست برم زیرش قدم بزنم...این بارونِ تابستونی چیزی نبود که به راحتی بشه ازش گذشت...دود و دم و از دل آسمون میشست و با خودش میبرد.اما جرات نمیکردم...دیگه حتی دل توی حیاط رفتنم نداشتم.نه اینکه از مرگ بترسم با وجود دو تا نگهبان قل چماقی که بابا فردای همون شب منحوس فرستاد دیگه کسی نمیتونست من و بکشه...اما!
همیشه و همه جا احساس عجیبی بهم میگفت یکی داره نگاهم میکنه،شاید خیلیا من و درک نکن مثل سپیده که میگفت الکی خودت و حبس کردی تو خونه و داری از خودت ضعف نشون میدی.اما اون که از چیزی خبر نداشت...اون که بجای من انقدر تعقیب نشده بود.من حتی توی خونه هم احساس امنیت نمیکردم چه برسه به توی حیاط و خیابون.
دو روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم همون اُریگامی که خونی بود و خودم گذاشته بودم رو کنسول و، روی بغل تختیم پیدا کردم...انقدر توی اون شرایط ترسیده بودم که به بابام زنگ زدم و التماسش کردم هر چه زودتر دو نفر و بفرسته تا از خونه محافظت کنن...حالا تازه متوجه شده بودم که سایه ی توی حیاط فکر و خیالم نبوده.اون واقعا اومده بود توی خونه و بغل گوشم بود،پس کسی که باهام توی اینترنت چت میکرد کی بود؟یعنی درست حدس زده بودم و یه نفر نبودن؟اون حتی تا تخت خوابم و نزدیک خودم هم اومده بود و من احمق نفهمیده بودم دوتا قرص خواب کار خودش رو کرده بود.اون لحظه که سایه ی توی حیاط و دیدم با وجود سیستم امنیتی مطمئن بودم مشکلی نخواهم داشت ولی وقتی صبح روز بعدش بابام از هول و ترس اومد در کمال تعجب بهم گفت که دوربین و کندن و با خودشون بردن...خودم هم دیدمش که دلم و جیگرش بیرون زده بود و سیماش رو کنده بودن.بابام هم خیلی ترسیده بود چه برسه به خودم...احتمالا توی شرکت مخ کیان و میخوره که مراقب پونیکا باش.کاش بابام و کیان توی یه شرکت نبودن...چون اینطوری میتونستم برم شرکت اونجا و پیش بابا حس بهتری داشتم تا دو تا غریبه ی گنده و ترسناک.
فقط مونده بودم چطوری دوربین و تونسته بود بکنه؟
آیفون زنگ زد...برخلاف همیشه نترسیدم میدونستم سپیدست.هرچی گفتم نیاد گفت با وجود نگهبانا نمیترسه و کار واجبی باهام داره.
رفتم پشت در ورودی وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم...دستم با زور رفت سمت قفل در و بازش کردم!
تلق...قفل سوم باز شد...قفل دوم و بلاخره قفل اول.درو که باز کردم هجوم چیزی رو به سمتم حس کردم به شدت ترسیدم و خودم رو عقب انداختم.سیپده انگشت اشارش و به سمتم نشونه گرفت و زد زیر خنده.
خیلی از دستش جوش آوردم:
-بیشعور...این چه وضع شوخی کردنه؟
سپیده نمیتونست از شدت خنده درست حرف بزنه:
-اگه...اگه...بدونی...چه...بامزه.. .شده بودی...وای خدا چقدر خندیدما.
بعد در حالی که میرفت تو چند بار پشت من که در حالت بهت و ترس دستم هنوز به در بود زد:
-خدا عمرت بده پونیکا یه جا بدردم خوردی.
دوباره خندید...کلافه شدم:
-اَه!حوصلم و سر بردی چقدر میخندی.
-آخه تو از منم دیگه میترسی؟خوبه تو آیفون دیدی منم.
اون که خبر نداشت چه حس و حالی دارم.
به دنبال جواب دندان شکنی میگشتم...پیدا کردم:
-آخه سپیده اصلا شبیه همیشه نیستی.
دست از خنده برداشت:
منظورت چیه؟
در و بستم و رفتم سمتش:
-خوب همیشه یه عالمه آرایش میکنی الان دیدمت فکر کردم غریبست.
خصمانه نگاهم کرد:
-داری تلافی میکنی دیگه؟
تا حدودی تلافی میکردم اما واقعا همینطو بود...قبلا هم سادش رو دیده بودم اما هیچوقت به چهره ی بی روحش وقتی ساده بود عادت نمیکردم.ابروهاش بی رنگ و محو بودن،رنگ صورتش خیلی کدر بود،رد کمرنگی از بخیه های عمل دماغش هم مشخص بود.چشم هاش وقتی بدون آرایش بودن حتی با وجود رنگ خوشگلِ سبزشون اصلا به چشم نمیومدن...بی حالت و ریز بودن.اما مژه هاش بلند بود...کلا وقتی ساده بود اصلا چنگی به دل نمیزد فقط خیلی خوش آرایش بود.
اما من اینارو بهش نگفتم:
-پس میخوای قربون صدقت برم که اینطوری ترسوندیم؟
روی مبل لم دادم و گفتم:
-حالا چرا اومدی اینجا؟
-اومدم ببرمت پیش دکتر زنان.برات وقت گرفتم.
ابروهام و کشیدم تو هم:
-کِی ازت خواستم بهم چنین لطفی کنی؟
-میدونستم احتمالا مقاومت میکنی اما باید باهام بیای.
بعد جدی شد و ادامه داد:
-میدونی چقدر توی این چند وقت استرس،بی خوابی و بی اشتهایی کشیدی؟! میدونی چقدر برات اینا مضرن؟ اصلا یه بارم بعد سه ماه بارداری نرفتی دکتر.بچه ای که همینطوری خودش به دنیا بیاد ممنکه مشکل پیدا کنه باید دکتر ببینتت...ببینا همون یه پره گوشتم که گرفته بودی آب شده.
نفسی کشید و ادامه داد:
-فکر میکنی واقعا لازم نباشه؟اگه بچه تو شرایط بدی باشه چی؟به هر حال دکتر بهت قرصای ویتامین میده و چیزایی که لازمن رو گوشزد میکنه...اگه بچه نمیخواستی چرا همون بارایی که بردمت کلینیک ننداختیش هم خودت راحت شی هم اون؟ همه ی اونا به کنار دلت نمیخواد به صدای قلبش گوش بدی؟
سرم و پایین انداختم نمیتونستم چیزی بگم...آخه باید به زنی که برای بچه ی شوهرش انقدر خودش و توی زحمت مینداخت چی میگفتم؟چرا سپیده همیشه من و شرمنده میکرد؟ منی که میخواستم به همه بفهمونم هرکاری بخوام میکنم و کسی نمیتونه بگه کارم درسته یا غلط!
-خودم تنها میرم سپیده.
سپیده به شونم زد:
-حالا دیگه ما غریبه شدیم؟
-نه اما خودم برم راحت ترم...
اجازه نداد ادامه بدم:
-اگه توی شرایط دیگه ای بودی به حرفت احترام میذاشتم اما الان هرچی بگی قبول نمیکنم به تو اصلا اعتمادی نیست.بدو برو آماده شو.
بدون اینکه چیزی بگم از روی مبل بلند شدم و رفتم تا آماده شم،صدای سپیده میومد:
-تروخدا یه ذره هم به صورتت برس...عین مرده ها شدی...
-سامان اینروزا درست و حسابی نقاشی نمیکشه،ازش میپرسم میگه فکرم مشغوله...خدا میدونه فکرش کجاست...
-ببینا...چه بارونی میاد چله ی تابستونی!همه چیز قاطی پاطی شده...
-راستی پونیکا بهت گفته بودم محسن یه زن و عقد کرده؟فرناز میگفت.نذاشت کفن فریده ی بیچاره زیر خاک خشک بشه بعد اقدام کنه.فریده حق داشت میگفت شوهرش خیلی پسته و لیاقتشه بهش خیانت میکنه...
جمله ی آخرش باعث شد شلوار لی آبی رنگ توی دستم بمونه.زن گرفته بود؟نه گفت عقد کرده...چه فرقی با هم داشتن؟مثلا احترامش و نگه داشته بود عروسی نگرفته بود؟شایدم نمیخواست اسیر یه زن دیگه شه و بی سروصداش رو ترجیح میداد.
حالت تهوع گرفتم...دوییدم سمت دستشویی،با حرکت تند من سپیده از جاش بلند شد... این و از صدای نگرانش که از توی حال میومد و داشت نزدیکتر میشد فهمیدم:
-چی شد پونیکا؟
وقت نکردم جوابش رو بدم و سریع خودم و به توالت فرنگی رسوندم...هرچی عق زدم هیچی بالا نیاوردم...چیزی توی معدم نبود.البته اگر هم بود توی دوران بارداریم اکثرا فقط خشک خشک عق میزدم.به نظرم اینطوری بدتر بود...اشکم و در میاورد.
-خوبی پونیکا؟
توی اتاق خوابم وایساده بود.
جواب دادم:
-فکر نکنم خوب باشم...اکثر صبح هام و توی دستشویی میگذرونم.
-حاملگی اینارم داره.
نگاهی به ساعتش کرد:
-زود باش آماده شو دیر میشه.
دم در از دیدن پرشیای سامان و خودش که توش نشسته بود جا خوردم.برگشتم به سپیده نگاه کردم...شونه هاش و بالا انداخت:
-به خدا هرکار کردم خودمون میریم و شاید پونیکا خوشش نیاد قبول نکرد.
نمیشد جاخالی بدم اونطوری بدتر بود...فوقش ما رو میرسوند میرفت دیگه!
چشم غره ای به سپیده رفتم...در پشت و باز کردم...آروم سلام دادم و نشستم.اون آرومتر از من جواب داد.سپیده مثل همیشه پر سرو صدا وارد شد:
-ترو خدا میبینی سامان؟بیا و به این خانوم خوبی کن.صبح چی خوردی پونیکا انقدر خلقت تنگه؟
با بی خیالی توی آینه نگاه کردم...نگاه سامان روی من بود:
-صبحونه نخوردم.
نگاهش غمگین بود...خیلی زیاد.
-بله دیگه،اونوقت میگی حالت تهوع زیاد داری؟یکی از علت های حالت تهوع بیش از اندازه خالی موندن معده تو دوران بارداریه.
بلاخره نگاهم و از چشماش گرفتم و به بیرون دوختم.
سپیده ادامه داد:
-البته نگران نباش دیگه بعد از سه ماهگی کم کم حالت تهوع کاهش پیدا میکنه...راستی تو که خودت و تو خونه حبس کردی اگه ویار کنی چه خاکی میریزی تو سرت؟
با خودم توی جنگ بودم که نگاهش نکنم...غم نگاهش تنم و میلرزوند:
-یادت رفته سپیده؟من یه مادر تنهام،بدون هیچ همراهی...باید پیه ی این چیزاشم به تنم بمالم.
بیشتر روی حرفم با سامان بود،نمیدونم پیام حرفم و گرفت یا نه!
-واقعا که کیان خیلی بی شرم و حیاست!چطوری میتونه زنش و توی چنین شرایطی با یه بچه تنها بذاره...به خدا هیچ وقت فکر نمی کردم کیان...
بلاخره صدای سامان در اومد،به زنش تشر زد:
-بس کن دیگه سپیده.
فکر میکردم به سپیده برمیخوره اما برنخورد...من بودم دیگه با سامان حرف نمیزدم.هرچند که اون همیشه با من آروم و مهربون رفتار میکرد.کلا آدم خوش قلب و صاف و ساده ای بود.
حتی مدل صورتشم مغرور و جذاب نبود بیشتر بخاطر معصومیت و مهربونی صورتش به دل همه مینشست.
سپیده آینه ی بالا سرش و پایین زد...چتری هاش و روی صورتش مرتب
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
وب سایت حسین نهتانی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2906
  • کل نظرات : 68
  • افراد آنلاین : 44
  • تعداد اعضا : 2439
  • آی پی امروز : 368
  • آی پی دیروز : 155
  • بازدید امروز : 5,255
  • باردید دیروز : 3,894
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19,760
  • بازدید ماه : 19,760
  • بازدید سال : 522,357
  • بازدید کلی : 3,237,403